ارتباط سمع و بصر (شنيدار و ديدار) در عكاسي
ببينيد ايدهها ريشهي سمعي دارند يا بصري و اينها به سهولت قابل تبديل به يكديگرند. آثار بصري ماديترند و آثار سمعي به جهت لطافت مجردترند. ميشود از طريق كلمهاي به عنوان رمز، ناگهان قوهي خيال انسان فعّال بشود و تمام تصويرهايِ متعدد قرين آن معني را نزد خويش ابداع كند و بدينسان كلمهي سمعي در ذهن و عالم خيالِ انسان، صورت متعدد بصري ميگيرد. براي همين هرتصويري يك اسمي دارد، و اين اسم رمز يافتن آن است، يعني وقتي از زباني، كلماتي ميشنويم، بلافاصله به جهان ذهني خود پناه ميبريم، و در آنجا شروع ميكنيم، به پروراندن تصاوير ذهني خود و بدين طريق تصاوير نقاشيشدهي ذهني خود را نيز بروز و ظهور ميدهيم. اين خصلت تصاوير ذهني است، كه چند تصوير ذهني يك كلمهي معادل زباني و سمعي پيدا ميكند.
البته سمع و بصر از هم غيرقابل تفكيكاند، يعني انسان عليرغم برتري امكانات سمع و اجمالي بودن آن در برابر تفضيلي بودن بصر، نميتواند سمع و بصر را از هم جدا كند، معمولاً فرهنگهاي معنوي و تنزيهي و مجرد از جمله اديان بر سمع تكيه دارند، و سمع را اساس ميدانند، و فرهنگهاي مادي و تشبيهي بصر را اساس ميدانند. هرچه فرهنگ حسيتر، به همان نسبت به ديدن حس بصري تأكيد دارد، چنانكه فرهنگ فلسفي يونان با اصالت بصر و ايده كه با رؤيت ارتباط دارد، آغاز ميكند، در حاليكه فرهنگهاي شفاهي و معنوي بيشتر بر سمع تكيه دارند.
از اينجا اديان همه مبتني بر سمعاند. در حاليكه فلسفه مبتني بر بصر است، مخصوصاً فلسفهي افلاطوني _ ارسطويي. او در جملهاي ميگويد: قَد فَقَد حِساً فَقدِ علماً، اگر حس نباشد، علم هم نيست. ارسطو در ميان حواس سمع و بصر را مهمتر ميداند، و بصر را بر سمع برتر مينهد، صورت و ايدهي ارسطويي _ افلاطوني روي به صورت محسوس حسي بصري روي دارد، و از اين نظر است كه فلاسفه بيشتر به بصر توجه داشتند و انبياء و اولياء با سمع معاني و كلمات و اسماء سروكار دارند. وحي اصولاً از ريشه سمع است، ولي به هر صورت اين دو از هم قابل تفكيك نيستند، يعني شما هرعكسي را كه ببينيد اسمي و نامي بر آن ميگذاريد. چون اسمِ همان معني است، حالا بايد ديد چه چيزي بر عكس معني ميدهد، اسم!
اگر اسم نباشد، اشياء چون گرهاي ناگشوده و فتحناشدني ميشوند، پس انسان از طريق نامگذاري وجهتسميه اشياء را در ذهن خود پيدا ميكند و آن از طريق كليدهاي ارتباط تصويري را از طريق كلمات مييابد. از اين نظر اگر اين كليدها گم شوند يا نباشند، انسان نميتواند ديگر چيزي بهخاطر بياورد. يعني تصوير ممكن نيست به ذهنش بيايد و اگر آمد تصوير گنگي است، بهنظر او ميرسد كه آن را ديده باشد، اما چون نميتواند نامگذاري كند و چون قادر نيست آن فايل را باز كند، مشكل پيدا ميكند و مانند حيوانات در پس دنياي بصري و غريزي گرفتار ميآيند. نطق انساني در او از فهم جهان اشياء است.
تصوير بهطور انتزاعي چيزهايي را بيان ميكند، اما بيان كردن چيست؟ اين يعني بردن همهچيز بهسوي گويايي. گويايي و نطق انساني كليد گشايش رمزهاي بصري است. پس در زبان تصوير محض وجود ندارد، همانطوري كه تنها با كلمات نيز نميشود جهان را درك كرد، اين دو مكمل همديگرند، چون جدايي اينها در حقيقت امري انتزاعي است، ما دنياي بدون بصر نداريم، براي آمدن به تفصيل و رفتن به اجمال نيازمند آنيم.
اساساً براي اينكه هرچيزي در اين عالم تحقق پيدا كند، بايد از مرتبهي كلمه و معني تنزّل پيدا كند و تبديل به نقش شود، يا جسم و حجم و فضا پيدا كند، اگر از حالت معني به مصداق نرسد، در دنياي خود محبوس ميشود، اما نسبت به ظاهر حالت باطني دارد. براي همين شما اگر بخواهيد دنياي تصويري مجزاي از كلام بسازيد، مقدور نيست. انسان حتي وقتي كه با خود فكر ميكند، در واقع با خود سخن ميگويد و اگر اين گويايي و نطق نبود ما حيوان بوديم، حيوان ميبيند و ميشنود، اما سخن نميگويد و فكر نميكند، پس فكر كردن يعني با خود و خداي خود در خلوت ديالوگ كردن. گاهي گفتوگوي با خود شهودي است و معنوي و گاهي حسابگرانه و تمتعي است. اين نوع تفكّر، تفكّر غالب همگاني است، در تمدن غفلت و رفاه كنوني.
به هرحال در وجود انسان زبان فصل مميز ميشود، اگر زبان نبود انسان، انسان نميشد، حتي اگر تصاوير را هم ميديد. مگر حيوان تصاوير را نميبيند، و بهخاطر نميسپارد؟ و بعد با كشش غريزي بهسوي آنها باز نميگردد؟ اما حيوان تفكر نميكند و دُور و سير نظري تفكري ندارد. در نتيجه تعالي و پيشرفتي در كارشان نيست.
در يك افق نازل و سطحي از درك، تا ابد باقي ميماند، و همينطورند فرشتگان كه در ساحت اعلي گشتي پيدا نميكنند. اما انسان ميتواند در افلاك سير كند و اين بهواسطه تفكر معنوي در انسان است، بالا و پايين شدن انسان با خداوند است، اما لوازم و مادهي اين سير و سلوك صعودي و نزولي است. تصور اين كه انسان بدون زبان و كلمات ميتواند به مرزي برسد كه تصوير را اصلاً به كار نبرد و يا بالعكس، چنين چيزي ممكن و متصوّر نيست و امكان تحقق ندارد.
خيليها سعي كردند بروند و نوعي زبان را بسازند كه مصداق محلي مشخص نداشته باشد و خواننده را دچار گيجي و پريشان كند، چنانكه رمانهاي جيمز جويس چنيناند. آنها در واقع از حالت كلاسيك خارج ميشوند، اما هيچكدام از اينها موفق نشدند مخاطبان عام پيدا كنند. اين نوع زبانها چون ريشه ندارند، همواره چون دنيايي اسرارآميز و دستنايافتني باقي ماندند. پس اگر در اين نوع تجربه نحوي آزادي است، در ضمن نوعي گرايش ساديستي نيز وجود دارد، حالا ممكن است اين ساديسم، تصويري باشد. اگر قرار باشد تصوير سخني بگويد، انسان بايد بتواند آنرا با كلمات تداعي كند.
مثلاً وقتي ميگوييم مرگ، اين كلمه معنايي بسيار عميق دارد، در بسياري از تصاوير عكاسي و نقاشي دنيايي تاريك و تيره و مرگآلود را القاء ميكنند، كه اعتراض نقاشان و عكاسان به دنياي كنوني است، اما مسئله اين است كه ما خود چقدر در تيره و تاريك شدن دنيايمان سهيم هستيم؟ آيا خود ما در بقاي اين عالم و گذشت از اين عالم مؤثر نيستيم؟ همهي اين بيانهاي تصويري بايد از طريق زبان تفسير شوند. پس بايد توجه كرد كه همهي تصاوير خود را از طريق كلمات بيان و تفسير ميكنند، وقتيكه به فرشتگان گفته شد كه نامگذاري كنيد، آنها قادر نبودند، ولي انسان با نامگذاري توانست از ديگر موجودات، حتّي فرشتگان متمايز شود. حالا ميتوان از اين توانايي در طرق متفاوت راه پيمود.
«واقعيت و حقيقت» در عكاسي
واقعيت جلوه و نمادي از حقيقت است. با هرعكسي كه گرفته مي شود حقيقتي، متحقق ميشود. پس «حقيقت» باطن عكاسي است، در تاريخ هنر همواره حقيقتي تجلّي كرده، تجربههاي مختلف هنري، صُوَري متكثّر از تجلّيات حقيقت است، پس ما با عالمي انساني روبهروئيم كه عالمي خاص و استثنايي است، تنها انسان است كه وقتي بخواهد چيزي بگويد، حقيقتي را در پس آن خواسته و ناخواسته متحقّق ميكند. هنگاميكه بنايي را معمار طراحي و برپا ميكند، با آن حقيقتي تحقّق پيدا ميكند، پس حقيقت باطن كار هنرمند است و در هر دورهي تاريخي يك حقيقتي تجلّي كرده. به قول شيخ محمود شبستري:
حقيقت را به هر دوري ظهوري است
ز اسمي بر جهان افتاده نوري است
اين تعبيري عرفاني از بحث اسماء ابنعربي است. در نظر او اسماء و حقايق در ادوار با بعثت انبياء تجلّي ميكند. ظهور انبياء يعني رسميت اسماء. واقعيتها هركدام به حقيقتي برميگردند و مظهر و سايهي آن حقيقتاند و در دورهاي كه ما در آن زندگي ميكنيم، حقيقتي كه خداوند از حجاب آن تجلّي كرده، نفس استعلاي بشري است. يعني انسان نفس خود را در چهرهي تجربيات عملي و هنري و سياسي ميبيند. به همين علت اين دورهي ظلمانيِ حكومت نفس است كه دكارت در قرن هفدهم، آنرا با نام كوگيتوتبيين فلسفي كرد. اگر حقيقت بيواسطه تجلّي ميكرد، آنوقت عالم عالمِ ديگري ميشد و رنگها نيز رنگهاي الهي ميشوند.
هريك از كلمات «واقعيت و حقيقتـ» به لحاظ لفظي بهخودي خود بار مثبت يا منفي دارد؟ يا خير؟ وقتي گفته ميشود حقيقت اينگونه تلقي ميشود كه (آنچيزي كه بايد باشد) و هنگاميكه ميگوييم واقعيت «يعني آنچيز كه هست»؟
حقيقت در واقع دو معنا دارد، يكي به معني «هستي» است، و معني ديگر آن در زبان يوناني معادل «آلتيا» A-letheia است كه به معني كشف حجاب يا ناپوشيدگي و تجلّي است، وقتي كه حقيقت كشف حجاب ميكند. «ليتا» يعني حجاب و «اَ» ـ «ليتا» يعني كشف و رفع حجاب آن. پس يك معنيِ حقيقت «هستي» است و ديگري «تجلّي و ظهور و كشف». اما واقعيت از ريشهي «وَقَع» است و از افتادگي و تنزّل حكايت ميكند، اين وقوع و افتادگي از كجا پيدا ميآيد؟ واقعيت حقيقتي است كه تحققيافته، يا به تعبيري هستي وقتي تعيّن پيدا ميكند، وقوع حاصل كرده است، البته ذات هستي وقوع حاصلكردني نيست، ابدي و ازلي است، نفس واقعيت طبيعتاً از حق و حقيقت متنزلتر است. ساحت تنزّلي حقيقت، واقعيت است.
حضور شعر يا فضاهاي شاعرانه در عكس
عكاسي خود شعر برون افتاده است، عكس شعر تجسميافته است، منتهي به صورت تصوير، در يك قطعه عكس هم مانند يك شعر پيامي موجود است. هر دو در ساحت خيال ظهور كردهاند. حالا بستگي به سطح تكنيكي عكاسي، گاهي عكس كلاسيك و متعارف است و گاهي چنان عُلوّ پيدا ميكند كه جايگاهي متعالي مييابد و فراتر از مرتبه اين هستي فاني ما ميرود، كه در آن اشراقي از حقيقت بيحجاب را عكاس دريافته است.
اين همان عكاسي سينماي اشراقي است كه متفكر و هنرمندي چون شهيد آويني آنرا تجربه كرده است.
پس انسان در مرتبهي تجربهي هنري و شعريِ خود، گاهي فرد آمده و از جمع نفساني شدهي دورهي جديد گذشته و در مرتبهيافق اعلي قرار ميگيرد. اما عكس و سينما هنوز در آغاز راه است و تجربهي هنرهاي تكنولوژيك در عالمي غيرديني و سكولار اين فراروندگي را نادر ميكند.
«ساختن» و «يافتن» در عكاسي
«يافت» يعني كشف و شهود، اما «ساختن» به معني تصرّف است. در اين معني انسان تصرف ميكند، يعني چيزهايي را پس و پيش ميكند. اما در «يافتن» نوعي جذبه در انسان بهوجود ميآيد، و او را در يك حال شهودي قرار ميدهد، كه توان هرگونه تصرّف عقلاني را از انسان ميگيرد.
در مقام «يافتن» و «كشف»، معاني به دل او وارد ميشود، اما بعداً از مرحلهي دل گذشته و مرحلهي عقل ميرسد. و ميخواهد تصرف كند، اين ميشود «ساختن». «ساختن» با تصرّف و تغيير سروكار دارد. در حاليكه «يافتن» با اخذ بيتصرّف پيدا ميشود. پس نهايتاً بايد گفت ساختن در مرحله نازلتري اتفاق ميافتد، منتهي هر «ساختي» مُقتضي يك «يافتن» است. چون بدون «يافت» نميشود «ساخت». در مورد فلسفههاي مشايي عليالظاهر «يافتن» كمتر معني دارد، بلكه فلاسفه بيشتر اهل ساخت و بافتاند. يعني فلسفهسازي ميكنند، اما فلسفههاي جدي چه مشايي چه اشراقي با يافت آغاز ميكنند، فقط فلسفههاي تحصّلي و تحليلي است كه به قدر مسلم و يقين ميتوان گفت كه صرف «ساخت و پاخت» و «سگاليدن»اند.
ارتقاء سطح عكاسي ايران
دوران كنوني جهان يعني دوران آخرالزمان، دوران سيطرهي اكوان ديو و نفس اكواني و واژگونه ي بشري است. اكوان ديو رستم را اسير ميكند و به آسمان ميبرد، از او ميپرسد تو را به كجا بياندازم؟ به خشكي يا دريا؟ رستم ميدانست كه او وارونه كار ميكند.
گفت: مرا در خشكي بيانداز، ولي اكوان ديو او را به دريا مياندازد. جهان طوري است كه نسخه پيچيدن موجب وارونگي در اجراي آن ميشود، و از سويي جهان آخرالزماني جهان تجربههاي ممنوع باطلي است، كه دائماً هباء و هدر ميشود، تجربه در پي تجربه ولي بيثمر، مگر در جهت همان نفسانيت. اما راهي هنوز باقي است، و آن راه خودآگاهانهاي است كه فراتر از زمين و زمان غربي ميرود و آن تجربهي هنري آمادهگر است.
شرط لازم آمادهگري تصرّف در جوهر تكنولوژي است و به چنگ آوردن آن و آن را تحت اختيار و سلطهي فكري خود در آوردن، و هم افق شدن با حقيقت و اشراق آن بيواسطه حجابهاي تكنولوژيك. لازمه اين مراتب رسيدن به قدرت تكنيكي تكنسينهاي حرفهاي طراز اول جهان، و چالش با عكاسان برتر جهان و شرط كافي آمادهگري براي انقلاب جهاني، انتظار ايماني و ولايي آمادهگر و درك حضور در متن تيرگي آخرالزمان است.
اين شرطها بايد در همهي عكاسان عالم اتفاق بيافتند، و اتفاقي منطقهاي و محلي نيست، و تفاوت آن با آنچه كه در غرب رخ ميدهد، در سلطه ايرانيان بر مادهي تكنولوژي است، كه هنوز چنين نشده است. هنوز، عكاسان حرفهاي ما انگشتشمارند، چنان كه فيلمسازان حرفهاي اندكاند، هنوز به عكاسي و سينمايي حرفهاي نرسيدهايم، ورود به عالم هنري تكنولوژيك و تصرّف در آن مقتضي سيطرهي بر آن است.